امین و ایمان

...

اینم عکسای عید 90 هست که اومده بودید یزد رفته بودیم اسب سواری، ایمان نمی ذاشت عکس بگیریم که محبوبه حرفه ای ازش گرفت اینم از مبینا اینجا هم مبینا تفنگ حباب ساز خریده بود و با هم بازی کردید  اینم از مهدی   اینجا هم داشتی کرم می زدی که فکر کنم داشتی رو خودت خالی میکردی، از زدن گذشته بود امین جان خوابیده بود و داشت تی وی می دید تفنگ بازیتون تو حیاط که خیلی حال کردین از حموم اومده بودی و داشتی صبحانه می خوردی(روسریت شم) ...

اینجا اذیت می کردید که مامان واستون نقاشی کشید که دو ساعتی آروم باشید ...

سلام خوشگلای من امروز اول مهر بود مامان صبح بردتون مدرسه... ولی مثل اینکه ایمان گریه کرده بود و نمی خواست سر کلاس باشه و وقتی دید نمی زارن بیاد بیرون بهونه دستشویی رو آورد و بعد هم که رفته بود و از دستشویی در نمیومد(دستشویی هم نداشتیان) بعد از یه خورده وقت اومدی و نمی خواستی بری سر کلاس خلاصه داستان داشتین... امین هم که این وضع و دید یکم روش تاثیر گذاشت... بعد از این که کلاس بندی شدید اومدید خونه 8 مهر باید برید مدرسه.... عکسارو از مامان میگیرم و می زارم واستون فداتون بشم بوووووووووووووووووس ...

امروز تصمیم گرفتم واسه پسر خاله هام یه وبلاگ درست کنم تا در آینده نشونشون بدم... دوستون دارم بـــــــــــــوس ...